همه خوبا
نگارش در تاريخ یک شنبه 7 اسفند 1398برچسب:, توسط Amirhosein

 

سلام 

 

درس مرس كه نميخونيم تفريحي هم كه تو ايران نداريم

به همين خاطر و از شدت بيكاري  نشستم يه وبلاگ درست

كردم اميدوارم خوشتون بياد

تقريبا هر چيزي كه جالب و براي شاد كردن باشه تو اين وبلاگ ميذارم

فقط بدونه نظر نريدا

 

به سلامتيه همه خوبا

 

براي خريد يك پيام در همين وبلاگ و يا به اي دي كه تصوير بالاست pm بديد تا ما  فورا اكانتتان را تحويل دهيم

 

 

نگارش در تاريخ شنبه 20 اسفند 1390برچسب:, توسط Amirhosein

يه سايت باحال كه ميشه توش انلاين درام زد

درام مخصوص جويي جورديسون و چند درامر معروف هم توش هست

http://www.virtualdrumming.com/drums/windows/joey-jordison-drums.html

 

 

نگارش در تاريخ جمعه 19 اسفند 1390برچسب:, توسط Amirhosein

نگارش در تاريخ جمعه 19 اسفند 1390برچسب:, توسط Amirhosein

شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند…!
شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمی‌داشت و از خانه بیرون می‌زد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه!
حوالی سحر با دست پر به خانه برمی‌گشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود!!!

به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند؛ چون هرکس از دیگری می‌دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می‌دزدید…
داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت می‌گرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها دولت هم به سهم خود سعی می‌کرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را می‌کردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی‌ سپری می‌شد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده…!

روزی، چطورش را نمی‌دانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد و شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که می‌خورد، سیگاری دود می‌کرد و شروع می‌کرد به خواندن رمان…
دزدها می‌امدند؛ چراغ خانه را روشن می‌دیدند و راهشان را کج می‌کردند و می‌رفتند…

اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود و هرشبی که در خانه می‌ماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین می‌گذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد!!!

بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن می‌توانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون می‌زد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمی‌گشت؛ ولی دست به دزدی نمی‌زد، آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود.

می‌رفت روی پل شهر می‌ایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه می‌کرد و بعد به خانه برمی‌گشت و می‌دید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است…

در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود!

چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!
او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد می‌شد، می‌دید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد می‌زد.

به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمی‌زد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم می‌زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمی‌گشتند و وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر میافتند…

به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفته تر میکرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند.

به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته می‌کشد و به این فکر افتادند که چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی؟!!!

قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی می‌کردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا می‌کشید و آن دیگری هم از …

اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدست‌ها عموماً فقیرتر می‌شدند. عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی می‌کشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها می‌دزدیدند.

فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد…!

به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمی‌اوردند، صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند…

*****
ایتالو کالوینو (به ایتالیایی: Italo Calvino)  اکتبر ۱۹۲۳ – ۱۹ سپتامبر ۱۹۸۵) یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان ایتالیایی قرن بیستم است. بسیاری از آثار وی به زبان فارسی ترجمه شده‌است. او نویسنده، خبرنگار، منتقد و نظریه‌پرداز ایتالیایی است که فضای انتقادی آثارش باعث شده او را یکی از مهم‌ترین داستان نویس‌های ایتالیا در قرن بیستم بدانند.

نگارش در تاريخ شنبه 13 اسفند 1390برچسب:, توسط Amirhosein

 

 

بهش ميگم: اقا فلان اخوند فلان كارو كرد

ميگه:اخوندا رو ول كن اونا ابروي دين مارو بردن برو قرآن بخون

ميگم:من با فلان ايه مشكل دارم

ميگه: نه برو تفسيرشو بخون

مگيم:مگه تفسيرو اخوند ننوشتن

ميگه:تو واقعا گمراهي خدا هدايتت كنه

 

نگارش در تاريخ پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:, توسط Amirhosein
نگارش در تاريخ پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:, توسط Amirhosein

نگارش در تاريخ پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:, توسط Amirhosein


پلیس انگلستان خبر از دستگیری مردی داد که قصد داشت با پوشیدن لباس شخصیت کارتونی اسنوپی به داخل یک زندان نفود پیدا کرده و یکی از اقوام خود را آزاد کند.
به گزارش خبرآنلاین این مرد که مسلح نیز بود قصد داشت با شکستن در ورودی کارکنان به داخل زندان راه پیدا کند. لباس و ظاهر عجیب این فرد بیش تر به جای آن که باعث ترس شود، تعجب و شگفتی نگهبانان را به همراه داشت.
این مرد تنها نبود و یک همدست نیز او را در این کار یاری می‌کرد. آن‌ها بلوا و آشوب زیادی در زندان ایجاد کردند، اما بعد از مدتی مشخص شد اسلحه آن‌ها یک هفت تیر آب‌پاش ساده است و پلیس به سادگی هر دو نفر را دستگیر کرد.
البته این تنها موضوع جالب در این سرقت نبود.بعد از دستگیری این دو نفر مشخص شد که آن‌ها حتی زندان را هم اشتباهی آمده اند و خویشاوند آن‌ها در جای دیگری زندانی است.
یکی از مقامات زندان در این باره به روزنامه سان گفت: دیدن یک سگ کارتونی بزرگ که قصد ورود غیر مجاز به زندان را داشته باشد، چیزی نیست که هر روز اتفاق بیفتد.
به نظر می‌رسد این اتفاق را باید بدترین عملیات فرار از زندان تاریخ نامگذاری کرد.

نگارش در تاريخ پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:, توسط Amirhosein

افکار نیور:«زیونا چان» دارای ۳۹ زن، ۹۴ فرزند و ۳۳ نوه است که همگی در کنار هم ، در یک آپارتمان چهار طبقه با ۱۰۰ اتاق در روستای Baktwang زندگی می کنند .

 

البته تو ايران 3 تا زن گرفتن مثه اين ميمونه كه اون جا 300 تا زن بگيري

نگارش در تاريخ چهار شنبه 10 اسفند 1390برچسب:, توسط Amirhosein

 

كاشكي همه مردم مثله اوني كه داره صحنه رو ترك ميكنه بودند

 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد